میخوام یکی از خاطره های دانشگاهم رو واستون بنویسم.البته چون مفصله سعی میکنم مختصر کنم و تو چند پست تقسیمش میکنم.

قسمت اول:

سال ۸۸

تازه با یه دختری دوست شده بودم که یه سر داشت و هزار سودا...خاص بود.هم میتونست دوست داشتنی باشه و هم تنفرانگیز.چادری بود اما مذهبی نبود!!!! یه جورایی دیوونه بود و سر نترسی داشت...با اینکه اون موقع فقط ۱۹ سال داشت اما مثل یه مرد چهل ساله از پس همه چی برمیومد.

هم رشته ای بودیم اما اون یک سال از من بزرگتر بود و جلوتر.فعال بود.توی دفتر فرهنگ دانشگاه عضو بود و رفت و آمد داشت.توی دفتر نهاد رهبری...توی دفتر جمعیت اسلامی...ما تو یه سفر دانشجویی باهم آشنا شده بودیم...

تقریبا تو دانشگاه به اون بزرگی همه میشناختنش.

خیلیا به من میگفتن با این نگرد برات دردسر درست میشه.این سیاسیه...با میرحسینه...تو همه تظاهراتای اهواز شرکت میکنه...اصلا لیدر زنجیر انسانی تو اعتراض به سفر احمدی نژاد به اهواز، خودش بود...چند بار تو دانشگاه تا پای تعلیق رفته...

دروغ نمیگفتن...اما من اعتنایی نمیکردم.وقتی تو مشهد روبه روی حرم ایستاد و گفت وفا دوست دارم ازش خوشم اومد.اما بزگترین ویژگیش این بود که فوق العاده امام زمانی بود.تمام دغده اش کار برای امام زمان بود.به هر کی میرسید کمک میخواست برای کار واسه امام مهدی...

از سفر که برگشتیم،خیلی خسته بودم.تا صبح خواب بودم که صبح زود زنگ زد گفت پاشو بیا دانشگاه

گفتم کلاس ندارم...گفت مگه نگفتی هستم؟!!(با عصبانیت)...پرسیدم واسه چی؟....گفت واسه امام زمان(با بغض)....آها اومدم.

رفتم دفتر فرهنگ دانشگاه...اونجا بود.جلوی دفتر چند تا دختر و پسر ایستاده بودن و یه سری برگه دستشون بود.رفتم.با عجله دستمو کشید...سلام...بدو بیا کجایی تو....این برگه ها رو بگیر...برو تو محوطه دانشگاه.باید ازشون این سوالایی که توی برگست بپرسی و بنویسی باشه؟

گیج شده بودم...من مال این کارا نبودم.داد زد مگه با تو نیستم بدو دیگه.زنگ زدم به خواهرم اونم تو دانشگاه بود.گفتم بیاد کمکم.رفتیم.به هرکی میرسیدیم سوالا رو میپرسیدیم.بعضی از سوالا این بود:

به نظر تو کسی به اسم امام مهدی واقعا وجود داره؟

چقدر امام زمان رو میشناسی؟

چقدر امام زمان رو دوست داری؟

چه وقتهایی یاد امام زمان میفتی؟

دوست داری واسه امام زمان کار کنی؟

اولش از این کار متنفر بودم اما بعد با شنیدن جوابهای مختلف،دیگه هم کنجکاو بودم هم مشتاق.

جوابها خیلی عجیب و متفاوت بود.

یه مدت گذشت...فرنوش(همون دوستم)زنگ زد...کجایی؟...بدو بیا کار داریم...پرسیدم چه خبره؟...گفت حاج آقا عطایی رو از قم آوردیم...برنامه بحث و گفتگوی آزاد داره با دانشجوها تو محوطه.

من باید چکار کنم؟...بیا باید حواسمون باشه اتفاقی نیفته...کسی حرف سیاسی نزنه...نظم رو حفظ کنیم.

رفتم.حاج آقا اومد توی محوطه صحبت کرد بحث بالا گرفت...این اولین بار بود که توی دانشگاه یه همچین نشست آزادی برگزار میشد...حراست دانشگاه اومد...گفت تعطیلش کنید...ما همه هاج و واج موندیم.

ما برنامه داریم...برای امام زمانه...گفتگوی امام زمانیه...خواهش میکنیم...

جمعش کنید...اینجا شلوغ شده...نمیخوایم اغتشاش بوجود بیاد...

برنامه از طرف دفتر فرهنگ اسلامیه...میتونید با حاج آقا مرعشی صحبت کنین(رئیس وقت دفتر فرهنگ)

حاج آقا مرعشی جواب نمیداد...

باشه از اینجا میریم...بریم مسجد خوبه؟

رفتیم مسجد.حاج آقا و دانشجوها نشستن و بحث و گفتگو کردن.یادمه یه دانشجویی پرسید حاج آقا این حرف آیت الله بهجت که گفته پیرمردها هم امیدوار باشن امام زمان رو ببینن،رو چطور تحلیل میکنین؟

حاج آقاعطایی هرچی توضیح میداد باز اون دانشجو طفره میرفت و قبول نمیکرد و میگفت آیت الله بهجت ادعا داشته وقت ظهور رو تقریبا میدونسته و چرا یه همچین ادعایی کرد؟

من که دیدم بحث داره از مسیر خودش منحرف میشه و  وارد حاشیه میشه،گفتم ببخشید اگه میشه بحث رو منحرف نکنین و سطحش رو اینقدر پایین نیارین.ما انتظار داریم سطح حرفها و سوالات خیلی بهتر و بالاتر از این باشه...اون دانشجو خیلی عصبانی و ناراحت شد و گفت ای بابا همینمون کم مونده با این سن و مدرک کارشناسی ارشد فلسفه منطق از یه دختر بچه حرف بشنویم...

من به خاطر رعایت نظم سکوت کردم و حاج آقا بحث رو جمعش کرد...

ادامه دارد....